سلام دوستای گلم امیدوارم که تا این لحظه از سال جدید حسابی بهتون خوش گذشته باشه و لحظات شاد و بهتری در انتظارتون باشه-راستش امروز بد ندیدم در این ایام فرخنده کمی فضای وبلاگم رو متفاوت کنم-امروز میخام یه داستان بسیار آموزنده و زیبا در رابطه با تاثیر وعده نقل کنم.امیدوارم مفید واقع بشه.

آورده اند که در روزگاران قدیم:
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصرش خارج شد،هنگام بازگشت سرباز پیری را دیدکه با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.از او پرسید:آیا سردت نیست؟نگهبان پیر گفت:چرا ولی لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.پادشاه گفت:من الان داخل قصر می رومو می گویم یکی از لباس های گرم مرا برایت بیاورند.نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکرکرد.اما پادشاه به محض ورود به قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرما زده یپیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند،در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود:ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم، اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد.